گلدان زنگاری
مردی با کتی بلند، دستان در جیب با حسرتی انکار نشدنی از جواهرفروشی رد میشد.که میدانست یاد معشوق با او چه کرده است!
پسرکی بادکنک فروش اینور و ان ور میپرید.پیرمردی سکه میداد و روزنامه ای میخرید.
گاه گاه که بنشینی و در انها بنگری خواهی یافت که هر یک در دنیای جدا از ما زندگی میکنند،دنیایی که هرچه میخواهند دارند و هرکه میخواهند هستند.
گاه گاه به تماشای تاریکی بی کران شب مینشینم و از خود میپرسم اگر انها همان ستارگان شب بودند بازهم میتوانستند چنین دلسرد و خاموش باشند؟
کاش در ان حقهء چوبی مادربزرگ نه طلا،نه جواهر،بلکه دلی خفته از محبت باشد.
{۴دی ۱۳۹۶}
نظرات شما عزیزان:
[ سه شنبه 12 دی 1396برچسب:خودم,
] [ 1:30 ] [ اتنا حاجی صفر علی{علما گتسبی ][